دانلود رمان تباهی جوانی
با شنیدن صدای زنگ در، اتوی مو را از برق کشید. قبل از آنکه برسام بیدار شود، شالی بر سرگذاشت و با عجله به سمت در رفت. با دیدن زنی که روبهرویش بود، دهانش از تعجب باز ماند! نسرین درحالیکه بوتهایش را که تا کمی زیر زانو بود، از پا در میآورد، سلامی کرد و گفت:
– چیه؟ جن دیدی؟ برو کنار، بیام تو!
سوگند به خود آمد و کنار رفت؛ اما هنوز از دیدن نسرین با موهای طلایی بلندی که با شال بافت مشکی تزیین شده بود؛ همراه با بارانی و دستکش چرم شکلاتی، متعجب بود. در همان حال پرسید:
– چهقدر تغییر کردی! یعنی اگه منتظرت نبودم؛ اصلاً نمیشناختمت! این لباسها رو دیگه کی بهت داده نسرین؟
نسرین پوزخندی زد و درحالیکه بارانیاش را آویزان میکرد، جواب داد:
– اون نسرین بخت برگشته مرد که منتظر بود مانتو و شلوار یکی براش تکراری بشه و بده نسرین بپوشه!
با تیشرت لیمویی و شلوار جین مارکی که پوشیده بود، چرخی زد و ادامه داد:
– دیگه برای خودم خانمی شدم؛ خدا خیر بده شوهرم رو!
سوگند که لحظه به لحظه بیشتر متعجب میشد، با هیجان پرسید:
– چی؟ شوهر؟ ازدواج کردی و صدات در نیومد دختر؟ پس کو حلقهات؟
نسرین نیشخندی زد و در حالی که لپ سوگند را میکشید، جواب داد:
– هر موقع تو حلقهات رو دستت کردی، من هم اینکار رو میکنم.
سوگند هم از ته دل برای نسرین خوشحال شد و هم قبطه میخورد به شادی بعد از ازدواجش!
– وای تبریک میگم نسرین جونم، پس خیلی راضی هستی؛ حسابی خوشبحالته! حالا بگو ببینم چیکاره است؟
نسرین دستی به موهایش کشید و گفت:
– آره دیگه خدا گر قرار داد ما را بیپدر، ز رحمت نصیب کرد شوهری بیبدل!
در همان حال خندید و ادامه داد:
– جونم برات بگه که زن دوم شدم!
سوگند با داد گفت:
– چی؟ زن دوم؟ خاک برسرت نسرین، زندگی کدوم بدبختی رو خراب کردی؟
نسرین بعد از مکثی گفت:
– جوش نزن! زندگی کسی رو خراب نکردم؛ اتفاقاً دارم لطف میکنم بچشون رو بزرگ میکنم. سه سال پیش زن اول نادر سر زا رفته؛ فقط به خاطر پناه با من ازدواج کرد.
نسرین آهی کشید و ادامه داد:
– مادرش همسایمون بوده و من رو به پسرش معرفی کرد، فکر کن سوگند…توی اتاق خوابش هنوز عکسهای مریمه و من باید تحمل کنم؛ حتی حق ندارم به چیدمان خونه دست بزنم! البته واسم مهم نیست؛ من فقط بهخاطر پول زنش شدم و شرطم هم این بوده که مادرم همیشه پیشم باشه.
سوگند غمزده از حال نسرین پرسید:
– پناه کو پس؟
نسرین با خنده گفت:
– پناه بهم میگه مامان! هفتهای یکی دو بار میره خونهی مامان مریم؛ من هم از فرصت استفاده کردم، اومدم پیش تو.
سوگند تک خندهای کرد و برای آنکه حال و هوا عوض شود، گفت:
– هی روزگار! دیرتر ازدواج کردی؛ اما بچت سه سال از بچهی من بزرگتره!
نسرین گفت:
– ای جانم! من اصلاً این فسقل رو یادم رفت، خوبه اومدم اون رو ببینم.
سوگند هیسی گفت و آرام به سمت اتاق خواب هدایتش کرد!
نسرین با دیدن برسام، بالای سرش نشست؛ دستش را گرفت و با لحن ملایمی گفت:
– خدای من! چهقدر این کوچولوئه! شکل خودته سوگند، چه جیگره!
برسام تکانی خورد و آرام چشمانش را باز کرد.
سوگند اوفی کرد و سقلمهای به نسرین زد و گفت:
– بیدارش کردی نسرین؟
درحالیکه برسام را بلند میکرد، ادامه داد:
– میگم اگه خودت بچهدار شدی، پناه چیمیشه؟ نکنه مثل این نامادریهای توی سریالها اذیتش کنی؟
نسرین موهای دم اسبی بسته شدهی سوگند را کشید که صدای جیغش به هوا رفت!
– یعنی اینقدر سنگ دلم؟ در ضمن من و نادر فقط اسمی زن و شوهریم! خیلی خشک و سرد باهام رفتار میکنه؛ چی بشه که بخاطر پناه دو کلام باهام حرف بزنه.
سوگند آهی کشید و گفت:
– نسرین تو دختری هستی که مطمئناً یه روزی آقا نادر عاشقت میشه!
نسرین پوزخندی زد و گفت:
– ببینیم و تعریف کنیم!
بالاخره بعد از دو ساعت حرف زدن و اصرار سوگند برای ماندن؛ بعد از دادن هدیهاش به برسام که یک کاپشن سرهمی سورمهای رنگی بود؛ از سوگند خداحافظی کرد و رفت.
رمان جاذبهی موهبت (جلد اول مجموعهی روح جادو
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
سوگند برای آرام کردن قلب و تنبیه عقل خود که ناخواسته در منجلابی فرو میرود و رهایی از آن، راه بسی دشواری است؛ گره زندگیاش را با گرهای بزرگتر کور میکند! این گرهها در خود میپیچند، بزرگ و بزرگتر میشوند؛ اما سوگند، دست نیاز به سوی کسی دراز نمیکند و یک تنه جلو میرود، تا جایی که متوجه میشود که همیشه هم تسلیم نشدن در برابر شکست قابل قبول نیست؛ گاهی برای ایستادن، باید خم شد!
قلمتون مانا.
خسته نباشی عزیزم خیلی زیبا بود
خسته نباشین عزیزم🌸